از آرایشگاه که گام به بیرون نهاد در حالیکه در دست راستش دسته گلی بود و با دست دیگرش گوشه لباس پرحجمش را بالا آورده بود و داماد دستانش را در حلقه دستش گرفته بود ، همان حس که در آرایشگاه آزارش داده بود ، بازهم به سراغش آمد. به خاله اش که همسن و دوست او بود و همراهش از صبح در آرایشگاه ، نگاهی انداخت و با حالتی توام با طلب کمک و آزردگی و گفت : میخاره …
خاله گفت : چیزی نیست عزیزم .. مال موی مصنوعیه .. خوب کلی چسپ و گیره ومواد شیمیایی به سرت زده.. طبیعیه …. خوب میشه نگران نباش.
عروس درون ماشین عروسی مزین به گلهای تازه و رنگارنگ بازهم خارش سرش ادامه داشت.. مساله را به دامادگفت . او که مشغول ژست گرفتن مقابل دوربین فیلمبرداری بود که تا کمر از شیشه ماشین بغلی بیرون آمده بود ، نگاهی به عروس انداخت و گفت : می خوای وایسم؟ عروس گفت : آره .. داماد ایستاد و فیلمبردار شاکی گفت : چی شدآقا کارمونو خراب کردی..
داماد خاله را صدا زد و موضوع را به او گفت . خاله با سر پیچگوشتی خودرو داماد از میان انبوه موهای پیچ و تاب خورده ، قدری پوست سر عروس را خاراند…
جشن عروسی با جلال و شکوه برپا بود… اما در میانه این بزم شادمانه ، عروس ناگاه فریادی زد و بر زمین افتاد.. مجلس در بهت فرو رفت…
فردای آن روز دامادِ عروس از دست داده ، خاک آرامگاه عروسی را بر سر می ریخت و ضجه می زد که دیشب عقربی میان موهای مصنوعی اش لول می خورد و سرانجام با نیشی که اقتضای طبیعتش بود ، او را از پا در آورده بود.
تجربه یک عاقد : کسی چه می داند وسیله رفتنش از این دنیا در کجا کمین کرده است و کی به جنبش در می آید .